آسمان ابی

زیباترین کلام را آغشته به بهترین لغات میکنم وبا تمام هستی ام خواهم گفت:

 بیا که بی تو ستاره راه را گم کرده است...

یابن الحسن ادرکنی!

روز تاج گذاری قائم آل محمد راتبریک عرض میکنم.


نوشته شده در شنبه 87/12/17ساعت 11:13 صبح توسط میترابهار نظرات ( ) |

شب بود.ستاره درحوض کوچک خانه به تماشا نشسته بود.

لیکن ماهی آسمان را برای شنا پیداکرده بود...

سیمای حوض کوچک در شوق نگاه ستاره زرد شد ....!

آسمان سیاهی را آبی دید.

صبح شد.

ستاره در آرزوی ماهی جان داد و  ماهی اوج بودن را برگزیده بود.

تا ابد در آب خانه گریه کرد اما کسی ندید

......


نوشته شده در یکشنبه 87/12/11ساعت 11:32 صبح توسط میترابهار نظرات ( ) |

ای بهترین"

ستاره های طلایی شوررسیدن به او را میدانند...

برای همین است هرشب چراغ هایی را برای تو روشن و خاموش میکنند!

اگر بدانی چشمانت ماهتاب کجاست به حتم جایت را برای ترفیع غرفه ات پیدا خواهی کرد.......


نوشته شده در یکشنبه 87/12/11ساعت 11:20 صبح توسط میترابهار نظرات ( ) |

آن سوتر از افق سرزمینی است که پرندهها در هیاهوی شادیشان می پویند وپروانه ها صدای قورباغه سر می دهند وابلیس کوله بارش را بسته است...

 صدای پروانه هافضای آبگیر را پر کرده است قورباغه ها با بالهایشان گلها را نوازش میکنند و زنبور ها با خاکی ترین خاکی ها دوستند وبرای بیماری گلها دارو می نویسند...

شیر سلطان جنگل نیست آن رابه عقاب داده تا اندکی به دور از دغدغه زندگی کند.

در اینجا کفتار دوستداشتنی ترین آنهاست مهربان ودور از حیله وفریب با دستانی بخشنده .

آفتاب با همه دوست است با لبخندی که می زند نمی گذارد سیاهی وتاریکی به سراغش بیایند.هیچ یک محتاط تر از او نیست .

این سرزمین با همه شلوغی اش ساکت است....

اما زندگی سرزمین با همه پروانه وپرنده هاوعقاب وقورباغه هایش وبا همه روشنایی که جغد را به آرامش رسانده وبا آن نسیمی که کفتارو گرگ ومیش را در کنار هم دریک خانه ساکن کرده است جاریست...


نوشته شده در چهارشنبه 87/11/30ساعت 11:20 صبح توسط میترابهار نظرات ( ) |

وآتش چنان سوخت بال وپرت را

که حتی ندیدم خاکسترت را

به دنبال دفترچه خاطراتت

دلم گشت هر گوشه سنگرت را

وپیدا نکردم در آن کنج غربت

به جز آخرین صفحه دفترت را

همان دستمالی که پیچیده بودی

بدان مهر تسبیح وانگشترت را 

همان دستمالی که پولک نشان شد

و پوشید اسرار چشم ترت را

همان دستمالی که یه یک روز بستی

زخم بازوی همسنگرت را

سحر گاه رفتن زدی با لطافت

به پیشانی ام بوسه آخرت را

وبا غربتی کهنه تنها نمودی

مرا آخرین پاره پیکرت را

وتا حال می سوزم از حال روزی

که تشییع کردند تن بی سرت را

کجا می روی ای مسافر درنگی

ببر با خودت پاره ی دیگرت را

 

 


نوشته شده در سه شنبه 87/10/24ساعت 11:33 صبح توسط میترابهار نظرات ( ) |

<   <<   11   12   13      >

Design By : Pichak