آسمان ابی

شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش

مگر یکدم برآسایم ز دنیا وشر وشورش

بیاور می که نتوان شد ز مکر آسمان ایمن

به لعب زهره چنگی و مریخ سلحشورش

سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسایش

مذاق حرص وآزای دل بشوی از تلخ و از شورش

کمند صید بهرامی بیفگن جام می بردار

که من پیمودم این صحرا نه بهرام است ونه گورش

نظر کردن به درویشان منافی بزرگی نیست

سلیمان با چنان حشمت نظر ها بود با مورش

بیا تا در می صافیت راز دهر بنمایم

به شرط آنکه ننمائی به کج طبعان دل کوروش

کمان ابروی جانان نمی پیچد سر از حافظ

ولیکن خنده می آید بر این بازوی بی زورش


نوشته شده در چهارشنبه 88/12/19ساعت 6:4 عصر توسط میترابهار نظرات ( ) |


Design By : Pichak