آسمان ابی
وآتش چنان سوخت بال وپرت را که حتی ندیدم خاکسترت را به دنبال دفترچه خاطراتت دلم گشت هر گوشه سنگرت را وپیدا نکردم در آن کنج غربت به جز آخرین صفحه دفترت را همان دستمالی که پیچیده بودی بدان مهر تسبیح وانگشترت را همان دستمالی که پولک نشان شد و پوشید اسرار چشم ترت را همان دستمالی که یه یک روز بستی زخم بازوی همسنگرت را سحر گاه رفتن زدی با لطافت به پیشانی ام بوسه آخرت را وبا غربتی کهنه تنها نمودی مرا آخرین پاره پیکرت را وتا حال می سوزم از حال روزی که تشییع کردند تن بی سرت را کجا می روی ای مسافر درنگی ببر با خودت پاره ی دیگرت را
نوشته شده در سه شنبه 87/10/24ساعت
11:33 صبح توسط میترابهار نظرات ( ) |
Design By : Pichak |